اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

با سلام
این صفحه بمنظور یادداشت و حفظ سرگذشت و خاطرات زندگی خودم طراحی و تدوین می کنم . تا در همه جا بتوانم انرا در اختیار داشته و ویرایش کنم .
نیتم از ایجاد این وبسایت جنبه نمایشی و تبلیغی نبوده و نیست صرفا جهت نگهداری و حفظ و در دسترس بودن سرگذشت زندگی ام می باشد. به همین دلیل بجز خانواده و نزدیکان ، دیگران از این صفحه اطلاع ندارند.

بایگانی

پیاده روی بر نوک کوه، از دیوار شاه نشین تا دیوار زرد!
تابستان سال 56 چهارده ساله بودم، یک روز که می خواستم به محل مان دوسیران بروم، چون قبلا از مردم و بزرگترها شنیده بودم که بن رود و چهل چشمه، پشت همین کوه شمال دوسیران هست، فکر نمی کردم که مسافت زیادی باشد، با این ذهنیت، آنروز هوس کردم سر دو راهی چهل چشمه از مینی بوس پیاده شوم و از آنجا تا بن رود و از بن رود تا دوسیران پیاده بروم!!
نمی دانستم که فاصله لب جاده تا چهل چشمه و زنگنه چقدر زیاد است و بن رود جلگه بسیار وسیعی است که از چندین آبادی تشکیل شده!
بهرحال حوالی ساعت 10 صبح بود از مینی بوس پیاده شدم و راه افتادم، حدود یک ساعت راه رفتم و از آبادی های چهل چشمه و زنگنه گذشتم، یک جاده خاکی ماشین رو مسیرم را مشخص می کرد، در حین پیاده روی و دیدن وسعت این منطقه فهمیدم که چه اشتباه بزرگی کرده ام، رفتم و رفتم ناگهان صدای یک ماشین به گوش رسید، بله خوشبختانه یک ماشین جیپ ژاندارمری (نیرو انتظامی) که می خواست به روستای کلاه سیاه دشمن زیاری برود مرا سوار کرد و منم که مسیر را بلد نبودم و نمی دانستم کجا پیاده شوم، وقتی کوه تاسَک را دیدم فهمیدم که دارم رد می شوم همانجا پیاده شدم و با زحمت کوره راهی را پیدا کردم و با حدس و گمان به سمت جنوب حرکت کردم، قافله از عشایر در حال حرکت بود، پرسیدم که می خواهم به دوسیران بروم، مسیر را نشانم دادند و از همان کوره را ادامه دادم بعد مدتی پیاده روی همراه با نگرانی به قله کوه رسیدم، جایی که برای اولین بار تجربه می کردم و هیچ شناختی نداشتم....... 
خودم را روبروی کوه تاسَک و بر بالای کوه شاه نشین دیدم، کل دوسیران از باغستان ها گرفته تا روستا همه پیدا بود.
از همان مسیر روی قله رشته کوه حرکت کردم تا به بالای کوه دردوو  dordoo برسم و از آنجا به سربست.sare bast
فکر نمی کردم که خیلی طولانی باشد ولی وقتی راه افتادم و ناگزیر بودم دره های عمیق روی کوه را پشت سر بگذارم معلوم شد که راه بسیار طولانی و صعب العبور است، گاهی برای پیمودن 300 متر روی نوک کوه باید وارد دره می شدم از آن پایین رفته و بالا می آمدم که مسافت بسیار زیادی شاید 1 کیلومتر،می شد. بهرحال مجبور بودم این مسیر را طی کنم چون راه دیگری نداشتم.
راه رفتن در آن شرایط خیلی دشوار بود، بادهای شدیدی که می‌وزید اغلب بخاطر ورود به شکاف های قله صداهایی وحشتناکی تولید می کرد.
همه چیز غیر قابل پیش بینی بود چون مسیر را بلد نبودم و اینکه نمی دانستم وقتی به بالای کوه زرد رسیدم چگونه و از چه طریقی پایین بروم تنها نقطه مثبت ماجرا این بود که هوا روشن و آفتابی بود و خیلی امیدوار بودم که به مقصد برسم.
بهرحال از ترس اینکه شب نشود و وضعیت خطرناک نشود به پیاده روی ادامه دادم.
حدود ساعت 7 عصر به بالای کوه دُردوو رسیدم، خوشبختانه مسیری که باید از کوه پایین می رفتم را براحتی پیدا کردم معلوم بود که راهی است که مردم از آنجا عبور و مرور می کردند.
وقتی راه پیدا شد خیالم راحت و از فرط خستگی، تشنگی و گرسنگی بی حال دراز کشیدم، خیلی مواظب بودم خوابم نبرد، حدود 15 دقیقه استراحت کردم و با عجله راه افتادم، خورشید در حال غروب بود، از همان مسیری که اشاره کردم پایین آمدم، یاد خاطرات رهگذران افتادم که می گفتند  «بسه لَووَکی» baseh lovakee این بسه لووکی مسیری سنگی و پله مانند بود که کسانی که با الاغ یا قاطر بار می بردند اینجا که می رسیدند خیلی مشکل داشتند، این‌ها را زیاد شنیده بودم.
بله از آنجا پایین آمدم تا به جنگل دردوو رسیدم، با صحنه غافلگیر کننده ای مواجه شدم، سه نفر در حالی که لخت بودند مشغول هیزم شکستن بودند، اولش ترسیدم چون شنیده بودم این منطقه جن دارد، ولی نزدیک تر که شدم دیدم دوستان خودم هستم، آقایان شهید عبدالله، مراد و یک نفر دیگر که فراموش کردم....
آنها هم همین که مرا دیدند، با نگاه به قیافه من ترسیدند چون بخاطر سر و صورت من که با ورزش بادهای شدید ژولیده شده بود آنها هم خیال کرده بودند جن دیده اند!
بعد که جلوتر رفتم و صدا زدم شناختند و با همان اصطلاح همیشگی مردم دوسیران که هنگام تعجب می گویند، شهید عبدالله گفت  «آرا خدا اِنَه خُو اسفندیارِن»!
رمقی نداشتم شرح ماجرا توضیح دهم اشاره ای کردم و گفتم من نمی توانم راه بروم. احتمالا کمی آب به من دادند تا تشنگی رفع شود ..
مرا روی هیزم سوار کردند و در حالیکه کاملا غروب می شد به سمت آبادی سربست حرکت کردیم. چون از گرسنگی رمقی نداشتم نزدیکی های باغستان انجیر سر بست گفتم چند دانه انجیر از درخت چیدند و خوردم و کمی آن حالت بی رمقی از بین رفت، هوا تاریک شده بود، به سر بست رسیدیم و من پیاده شدم و به منزل خواهرم صغری که آن وقت سربست بودند رفتم.
از حمله سگ تا ویران شدن باغ با بولدوزر  !!

سال 1362 دومین سال دوران خدمت را پشت سر گذاشتیم و در بهار سال 63 ازدواج کردم.

بعد از خرداد و تعطیلی مدارس مطابق معمول مردم برای جمع آوری انجیر، از دِه گاه، به باغستان ییلاق می کردند، چون آن سال مرحوم پدر خودش قصد داشت باغستان سَربست  sarebast را جمع آوری کند، قرار شد من هم باغ قدیمی مان در برد پورک bard porak را جمع کنم.

چون هنوز جاده ماشین رو در باغستان ها نبود مطابق معمول بارمان را با الاغ حمل می کردیم.

بار و بنه را جمع کردیم و به باغستان مهاجرت کردیم.

در باغستان یک خانه سنگی نسبتا بزرگ داشتیم و آنجا ساکن شدیم، از قبل پیش بینی می کردیم که سفر بسیار سختی در پیش داریم اما تجربه نکرده بودیم، شرایط منازل باغستان به گونه ای است که معمولا خانه ها فاصله زیادی از هم دارند و عملا تنها هستی و همسایه نداری.

نزدیکترین همسایه ما آن سال آقای جمالی بودند که در باغستان دیدگاه didgah، و فاصله خانه مان با همدیگر خیلی زیاد بود، روزها برایمان عادی بود اما واقعا شبها بسیار ترسناک بود چون، شبها تاریکی مطلق بود و باید کلی وقت می گذاشتیم تا چراغ طوری (جالی) را روشن کنیم.غالبا نیز با مشکل فنی مواجهه می شد، وقتی هم موفق می شدیم چراغ را روشن کنیم، بعد از دو، سه ساعت موقع خواب می شد و باید خاموش می کردیم.

در تاریکی مطلق باغستان، می بایست شب را به صبح برسانیم.

یکی از شبها که اتفاقا شب مهتابی بود، ما در ایوان جلوی خانه باغ، که تماما سنگ چین بود و به آن باشتک bashtakمی گفتیم، خوابیده بودیم.

ضمنا ورودی باشتک معمولا چون در نداشت همیشه باز بود.

گاهی از اینکه حشرات و جانورانی مثل مار و عقرب وارد شود استرس و نگرانی داشتیم ولی دیگر عادت کرده بودیم.

یکی از شبها در نیمه های شب و ما در خواب عمیق بودیم ناگهان سگی را بالای سر خود دیدم که دارد نگاه می کند، اول فکر کردم در عالم خواب هستم اما آرام و با احتیاط بیدار شدم و دیدم خیر، خواب نیست و کاملا واقعی است، سریع در رختخواب از جا بلند شدم و در همین حال بصورت نشسته و بخاطر اینکه سگ فرار کند، با صدای بلند داد زدم چوخ، سگ هم در حالی که به عقب پرید با صدای بلند چند تا پارس کرد و من بلند شدم و دنبالش کردم و چند تا سنگ هم پرت کردم و سگ برای همیشه رفت اما از آن وقت به بعد، دلشوره سگ نیز هنگام خواب اضافه شد.

ویرانی باغ !!
آن سالها دعوای فامیلی مرسوم بود و هر از چند سالی به بهانه های واهی و بی ارزش، دو سه فامیل بر علیه فامیل های دیگر متحد می شدند، یادم می آید در تابستان سال 1363 بخاطر اینکه بیشتر قوم و خویشان فامیل ما به شیراز یا قائمیه مهاجرت کرده بودند ما در اقلیت بودیم.

اینرا گفتم تا مقدمه ای باشد برای مطلب اصلی...

تابستان سال 63 طایفه شحنه و ملا برنامه ریزی کردند که برای باغستانها، راه ماشین رو بکشند تا بتوانند با ماشین بارها را حمل کنند، کار خیلی خوبی بود اما عجیب، خیلی ها می گفتند مگر ممکن است که در این کوهستانها بشود جاده درست کرد؟؟
بالاخره تصمیم عملی شد و بولدوزر ها شروع بریدن تپه‌ها و کوهها کردند، ماشین آلات راه سازی مرتب کار می کردند و بعد که ما متوجه شدیم دیدیم که ادامه این جاده باید از باغ ما رد شود و این به معنی نابود شدن باغ ما بود، چون طبق نقشه ای که این آقایان کشیده بودند جاده باید از منتهی الیه باغ ما می گذشت و چون باغ ما نیز بطور کامل در سراشیبی قرار گرفته بود تمام سنگهای بزرگ و ویران کننده ای که بولدوزر ها از جا می کندند از همان بالای باغ ما می غلطیدند و تمام درختان انجیر را له و ریشه کن و نابود می کردند.

 
متاسفانه چون ما در اقلیت بودیم، آن آقایانی که متحد بودند و می خواستند برای باغهای خودشان جاده بکشند به اعتراض ما توجهی نکردند و تقریبا بیش از 80 درصد از باغهای ما ویران کردند و گفتند که راه عام المنفعه هست و یک ریال نیز ندادند!! 
یعنی برای آباد کردن باغ‌های خودشان، باغ ما را نابود کردند و خسارات زیادی به ما زدند.

متاسفانه آن زمان، مثل الان نبود که مردم آگاهی کامل دارند و از مجرای حقوقی حقوق مردم مطالبه و اعاده می شود. من هم 22 ساله بودم و واقعا نمی دانستم که باید چکار کنم.!

شاید این خاطره برای همه مردم دوسیران بخصوص کسانی که از این جاده استفاده می کنند، لازم باشد، تا بدانند که اگر الان جاده دارند و راحت با ماشین به باغستان شان رفت و آمد می کنند، بهایش را مرحوم ملا غلام شریف زاده پرداخته!!

چند سال بعد آن باغ که دیگر ارزشی نداشت به قیمت یک دهم قیمت واقعی فروخته شد.


این خاطره نیز از ماموران سپاه بهداشت خالی از لطف نیست....

اوایل دهه پنجاه بود، بنده و چند تن از همکاران سپاه بهداشت جهت بازدید از وضعیت بهداشتی مناطق محروم راهی بخش کوهمره نودان شدیم. وسعت بالای کوهمره نودان در آن زمان و همچنین صعب العبور بودن مسیرهای روستایی موجب به درازا کشیدن مأموریتمان گردید. در آن سالها مرز کوهمره نودان از تنگ چوگان و دشت ارژن و دشت برم نیز میگذشت بیشتر شبیه استان بود تا بخش هفته دوم یا سوم مأموریتمان بود که قرعه به نام روستای دوسیران افتاد، روز مشقت باری بود جاده ای وجود نداشت دره و سنگ و لاخ بود از یک طرف خستگی راه و از طرفی دیگر قر و لند راننده باعث آشفتگی اعصاب همراهان شده بود. جهت ورود به دوسیران از تنگه ای بزرگ و زیبا عبور کردیم که تنگ شاهی (تنگ شیب) نام داشت و بالاخره قبل از نابودی چرخ و لاستیک خودرو به روستای دوسیران رسیدیم و مورد استقبال کدخدای روستا قرار گرفتیم چشم غره های کدخدا به این و آن را هنوز در خاطر دارم. روستای زیبا و خوش آب و هوایی بود، اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت بود خوب به خاطر دارم فصل شخم زدن باغات بود. نه برقی و نه آب آشامیدنی سالم وبهداشتی،  و به منوال روستاهای دیگر کوهمره، میهمان دائمی خانه های دوسیران، از خانه کدخدا گرفته تا رعیت نیز شپش بود. که ما به واسطه وظیفه شغلی با این موجود دوست داشتنی همیشه همراه بودیم بیچاره همسر مرحومم در بازگشتم از مأموریت دو ساعت بنده را از ترس شپش با انواع سموم ضد شپش در حمام حبس مینمود .البته دوسیران نسبت به سایر روستاها وضعیت بهتری داشت ایضأ اینکه از قرار معلوم به حرمت ورود ما چند روزی دست از نزاع کشیده بودند. یاد دارم پرسشی از یکی از اهالی در مورد معجزات امام زاده نمودم ایشان نیز با لحنی شوخ فرمودند کله پاچه را به حرف می آورد و دخترکان را نیز شوهر میدهد. هر چند زمان اندکی در روستای دوسیران توقف داشتیم اما همین اندک زمان نیز در یاد ماندگار شد.

خاطره ای از ماموران سپاه بهداشت :

............... ادامه دارد...........