اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

با سلام
این صفحه بمنظور یادداشت و حفظ سرگذشت و خاطرات زندگی خودم طراحی و تدوین می کنم . تا در همه جا بتوانم انرا در اختیار داشته و ویرایش کنم .
نیتم از ایجاد این وبسایت جنبه نمایشی و تبلیغی نبوده و نیست صرفا جهت نگهداری و حفظ و در دسترس بودن سرگذشت زندگی ام می باشد. به همین دلیل بجز خانواده و نزدیکان ، دیگران از این صفحه اطلاع ندارند.

بایگانی

به نام خدا

بعد از دوره پنجساله ابتدایی بخاطر اینکه مدرسه راهنمایی در روستا نبود، برای ادامه تحصیل ناچار به مهاجرت به مرکز بخش یعنی نودان شدم. تعدادی از هم کلاسی ها نیز برای ادامه تحصیل به نودان آمدند سال 1354بود و من که 11 ساله بودم باید با تعدادی از دوستان همکلاسی در روستای نودان اتاقی را اجاره می کردیم و جهت تحصیل ساکن می شدیم .

یکی از سخت ترین دوران زندگی من همان دوران بود نبود امکانات و تنگدستی باعث شده بود تا بصورت معجزه آسایی زندگی کنیم ضمن اینکه مرحوم پدر از هیچ حمایتی دریغ نمی کرد و تمام تلاش خودش را برای تامین زندگی من در نودان بکار بسته بود اما هم من و هم دیگر دوستان هم کلاسی بشدت در مضیقه بودیم که شرح مختصری ارائه می کنم.

اولا بخاطر اینکه ماشین ووسیله نقلیه بسیار کم بود (در کل روستا3یا4ماشین وانت قدیمی بود که معمولا هر از چند روز یک بار به روستا می آمدند و چون از مسافران پر می شد اغلب اوقات جای ما دانش اموزان نمی شد) و ما ناگزیر بودیم فاصله بین روستای دوسیران و نودان را پیاده طی کنیم .

عصر های جمعه توشه مان را بر می داشتیم و به سمت نودان حرکت می کردیم

(توشه  و جیره هفتگی ما عبارت بود از: 5تا 7 عدد نان محلی ، گاهی 2تا 4 دانه تخم مرغ ، مقداری کشک، کمی روغن جامد ، کمی انجیر و مبلغی پول "احتمالا حدود 15تا 30 ریال پول" که این مبلغ برای تهیه چند دانه گوجه یا سیب زمینی و پیاز هزینه می کردیم)

  و ظهر پنجشنبه ها نیز از نودان به سمت دوسیران می آمدیم. ظهرهای پنجشنبه خیلی خوشحال بودیم و باانگیزه ای مضاعف طی مسیر می کردیم در بین راه گاه گاهی بوی ماشین به مشام مان می رسید و با خوشحالی توام با دلهره در ما ایجاد می شد . خوشحالی بخاطر اینکه ماشین می آید و دلهره بخاطر اینکه ممکن بود جای ماها نشود !

چون تقریبا همه ماشین ها روغن سوزی داشتند از کیلومترها بوی آنرا استشمام می کردیم و نسبت به بوی ماشین احساس خیلی خوبی در ماها ایجاد می شد.

گاهی اوقات یکی از ماشینهای باری که از کارخانه  گچ نودان بارگیری می کرد برای بردن گچ به نودان می امد و اگر با ظهر پنجشنبه و رفتن ما به دوسیران مصادف می شد خیلی خوشحال می شدیم چون بعد از بارگیری گچ ما روی بار گچ سوار می شدیم تنها چیزی که آن زمان به فکر ما خطور نمی کرد این بود که در مسیر حرکت بخاطر سرعت ماشین پودر گچ ها در فضا پراکنده می شد و سر و صورت ما را سفید می کرد!!  اصلا بزایمان مهم نبود.

بهرحال این آمدن ها و رفتن ها از یک طرف ، اینکه ما بچه ها خودمان می خواستیم در طول هفته غذای مان را خودمان تهیه کنیم و اینکه بجز مواردی که از جیره غذایی گفتم دیگر چیزی نداشتیم همه و همه باعث شده بود تا رنج و مشکل را با گوشت و پوست خود لمس کرده و انگیزه ای برای تحصیل نداشته باشیم.

بی انگیزگی از یک طرف و سخت گیری های شدید معلمان و مدرسه خواجه نصیر از طرف دیگر دوره نامطلوبی را برای ما رقم زده بود البته آن زمان احساس مسئولیت عجیبی در ما وجود داشت و با همه این مشکلات از میدان خارج نشده و نسبت به ادامه تحصیل مُصِربودیم. البته لازم به ذکر است که در مدرسه هفته ای دو بار تغذیه به ما می دادند(بیسکویت یا کشمش) که برای مان خیلی مفید و حیاتی بود.

   دنیایی جدید !

چون من برای اولین بار بود که از محل زندگی خودمان خارج شده بودم زندگی و حجاب و حیای زنان روستا را دیده بودم  و با دنیای اطراف هیچ آشنایی نداشتم دیدن برخی صحنه ها برای من خیلی عجیب و غریب بود یکی از صحنه هایی که آن زمان برایم غیر قابل باور بود اینکه در مسیر راه ما تا مدرسه راهنمایی ، مدرسه ای ابتدایی وجود داشت وقتی از جلو آن مدرسه عبور می کردیم خانم هایی را می دیدم که دامن خیلی کوتاه پوشیده اند و پاها و سرشان لُخت است !!  بعدها که گذارم به شیراز افتاد جواب سوالم را گرفتم.

کلاس اول راهنمایی  به همین منوال طی شد . در کلاس دوم راهنمایی نیز روال زندگی مثل قبل طی می شد در اواخر سال من بخاطر سوء تغذیه و باقلا به   بیماری تب حصبه مبتلا شدم این بیماری بشدت مرا ضعیف کرده بود تا جایی که یکی از دوستان بزگوار و با معرفت به نام آقای خلیل رحیمی که او هم دانش آموز بود و چند سال از ما بزرگتر و دوره متوسطه بود با خبر شده و خبر بیماری مرا به خانواده و پدرم می رسانَد و مقدمات انتقال من به بیمارستان کازرون و بعد به شیراز فراهم می شود. در انتقال من به کازرون و شیراز مرحوم پدرم و دامادمان آقای هوشنگ فرهنگی و محدشریف شریف زاده زحمت کشیدند. (خداوند رحمتشان کند)

بعد از انتقال به شیراز برادرم کربلایی خداکرم خیلی زحمت مرا کشیدند و مرا در بیمارستان سعدی بستری کردند و همه روزه به ملاقات من می آمدند. هنوزمزه بستنی هایی که برادرم برایم می آوردند حس می کنم. برادرم کربلایی خداکرم در ادامه تحصیل و حمایت از من نقش بسیار زیاد و چشمگیری داشتند هیچگاه نمی توانم زحمتهای بی دریغ او را جبران کنم.

آن سال را من بخاطر بیماری و بستری شدن و اینکه نتوانستم در امتحانات خردادماه شرکت کنم تمام مواد تجدید شدم !! ( 12 تا تجدیدی !) اما بعد از اینکه به لطف خدا و رسیدگی های برادرم بهبودی حاصل شددر تابستان همان سال همه دروس را مطالعه کردم و در امتحانات شهریورماه شرکت کردم و قبول شدم!!  ( با همه سخت گیری های آن زمان)

کلاس سوم راهنمایی را در شیراز مهمان و مزاحم برادرم کربلایی خداکرم و در منزل ایشان بودم اغلب اوقات نیز به خانه خواهرم صغرا و عمو قربانعلی می رفتم آنها نیز به گردن من خیلی حق دارند.

دوره دبیرستان

بعد از دوره راهنمایی نوبت رسید به دوره دبیرستان ؛ در سال 1357 مقارن سال انقلاب با حمایت برادرم کربلایی خداکرم و مرحوم پدرم در دبیرستان شاپور کازرون و در رشته علوم تجربی مشغول به تحصیل شدم ، زندگی مجردی در کازرون نیز با مشکلات عدیده ای همراه بود اما خیلی بهتر از تجربه زندگی در نودان بود. مهرماه و نیمه های آبان سال 57 پشت سر گذاشتیم و بخاطر اعتصاب سراسری همه دستگاه های اداری آموزش و پرورش نیز نعطیل شد . در سالی که مشغول تحصیل در دبیرستان شاپور بودم یکی از دبیران مبارز آن زمان آقای باقری نژاد دبیر ما بود آن زمان برای ماها از انقلاب و امام خمینی و رژیم شاه می گفتند.

از دوستان دوره دبیرستان که خیلی با هم صمیمی و همراه بودیم کربلایی خدادادحسین زاده پسر خواهرم بودند.

بعد از پیروزی انقلاب مجددا مدارس شروع بکار کردند و جو حاکم بر مدارس مانند همه جای کشور کاملا انقلابی بود. بهرحال دوران دبیرستان نیز در دبیرستان شاپور ( که دبیرستان مطرح و ممتاز کازرون بود و بعد از انقلاب تغییر نام داده شد و بنام دبیرستان شهید بستانپور نام گرفت) .

در سال 1359 همزمان با سال چهارم دبیرستان جنگ عراق بر علیه ایران شروع شد . بعد از گرفتن دیپلم در سال 1360 من نیز مانند دیگر جوانان روحیه انقلابی داشته و مترصد رفتن به جبهه بودم در بهار سال 1361 این اتفاق افتاد و ... ( ادامه در صفحه دوران جبهه)

لازم به ذکر است که بین سالهای 1356تا 1360 از دوستانی که اغلب اوقات درشیراز با هم بودیم  و خاطرات خوبی با هم داریم مرحوم شهید عبدالله ؛ مرحوم بیژن و آقای کرم الله شریف زاده بودند که تفریحات اصلی ماها فوتبال بازی کردن باهم ، و گشت و کذار و تفریح در پارک شهر شیراز بود.


 

 

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.