اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

با سلام
این صفحه بمنظور یادداشت و حفظ سرگذشت و خاطرات زندگی خودم طراحی و تدوین می کنم . تا در همه جا بتوانم انرا در اختیار داشته و ویرایش کنم .
نیتم از ایجاد این وبسایت جنبه نمایشی و تبلیغی نبوده و نیست صرفا جهت نگهداری و حفظ و در دسترس بودن سرگذشت زندگی ام می باشد. به همین دلیل بجز خانواده و نزدیکان ، دیگران از این صفحه اطلاع ندارند.

بایگانی

به نام خدا

خردادماه سال 1361بود و جنگ عراق برعلیه کشورمان در اوج،  حملات موشکی صدام و هم پیمانانش به شهرها وضعیتی بسیار دشواری را برای مردم بوجود اورده بود ، هر هفته پیکر پاک جوانانی که در جبهه ها به شهادت رسیده بودند را می آوردند و مردم با شور و احساس وصف ناشدنی آنها را مشایعت می کردند . ایران به هیچ وجه آمادگی جنگ نداشت و به همین خاطر بود که بعد از اینکه عراقی ها برخی از شهرهای مرزی را در تیر رس قرار داده یا تصرف کردند به فرمان امام خمینی همه کشور بسیج شد تا مقابله کند عدم آمادگی نظامی ایران و حمایت آشکار و بی قید وشرط آمریکا و اروپا و کشورهای عربی از صدام با هدف شکست انقلاب ایران و تصرف برخی استان ها و تجزیه کشور، شرایط بسیار سخت و مبهمی را ایجاد کرده بود و نمی شد این وضع را نادیده گرفت ، اهمیت و لزوم دفاع از مملکت و کشور را پیشتر در کتب مختلف مطالعه کرده بودیم جوانهای انقلابی و کسانی که دغدغه انقلابی و تمامیت ارضی کشور را داشتند به جبهه می رفتند تا از مملکت دفاع کنند ، در چنین وضعیتی افرادی هم بودند که دائما نق می زدند و بهانه جویی می کردند و خواستار تسلیم ایران بودند که جنگ تمام شود!

در چنین شرایطی من نیز مانند بسیاری از جوانان و مردم انقلابی به قصد اعزام به جبهه حرکت کردم .بهار سال 1361 با مراجعه جهت اعزام به جبهه در پادگان مسگَر ( مقر فعلی سپاه فجر استان بلوار پاسداران) به مدت دو هفته آموزش نظامی دیدیم و اطلاعات مقدماتی را یاد گرفتیم. مقارن با عملیات بیت المقدس که منجر به آزادی خرمشهر شد به اهواز و سپس به خرمشهر منتقل شدیم.

لازم به ذکر است که در ابتدای جنگ شهر خرمشهر توسط عراقی ها سقوط کرد و بدست آنها افتاد و پیش بینی کرده بودند که کل خوزستان و در نهایت تهران را فتح کنند ! البته با پشتیبانی آمریکا و اروپا و تامین سلاح های پیشرفته برای صدام این آرزو را دور از دسترس نمی دانستند. خرمشهر حدود 2 سال در چنگ عراقی ها بود و ویران شده بود.

اولین بار بود که سفری دور و دراز می رفتم و آشنایی چندانی با آب و هوای خوزستان نداشتم به همین خاطر شب را در مسیر بودیم و صبح که به پادگان گلف اهواز رسیدیم فکر می کردم که در کشور دیگری هستم ، گرمای شدید اهواز و شرجی آن اولین تجربه من از اب و هوای متفاوت بود. بالاخره آنجا ساماندهی شدیم و ما را به خرمشهر بردند . سه روز از آزادی خرمشهر گذشته بود و سنگرهای ایران و عراق در مرز شلمچه زیر آتش توپخانه طرفین بود.

در عملیات بیت المقدس با معجزه الهی و حضور  همه جانبه مردم ،خرمشهر تازه از چنگ رزیم بعث عراق (صدام) آزاد شده بود مدتی را در خرمشهر ماموریت جمع اوری غنایم (سلاح های جنگی) داشتیم و بعد از آن به اهواز رفتیم . در ان زمان اهواز مقر فرماندهی تمامی جبهه های جنوب بود و اهمیت فوق العاده ای داشت . در این مرحله سه ماه در جبهه ها خدمت کرده و اواخر شهریورماه برگشتیم و باخبر شدیم که آموزش وپرورش نیرو جذب می کند. ( که شرح آنرا در قسمت دوران خدمت آورده ام.

اولین حضورمان در ورودی خرمشهر را مزین کردیم به عکس یادگاری زیر تابلو ورودی شهر جمعیت ایران در آن سال 36 میلیون نفر بود و کل جمعیت ایران را بعنوان جمعیت خرمشهر نوشته بودند

"به خرمشهر خوش آمدید جمعیت 36 میلیون نفر"

دومین مرحله عزیمت به جبهه ها تابستان سال 1362 بود......

  در پایان بهار سال 1362 مجدداً هوای جبهه به سرم زد، حالا دیگر شاغل شده بودم و معلم بودم، با آقای حجت اله جمالی هماهنگ کردیم که با هم به جبهه برویم. مقدمات رفتن فراهم شد و جهت اعزام به سپاه پاسداران مراجعه کردیم، ما را به اهواز و سپس به جبهه عین خوش و دشت عباس (جبهه جنوب) اعزام کردند. اوایل تابستان شده بود و گرمای هوا تاب و توان انسان را می گرفت، حتی شب ها که آفتاب نبود برای استفاده از منبع آب حتما می بایست چند قالب یخ را در منبع آب می ریختند تا بشود از آن آب استفاده کرد.

تقریبا خط مقدم جبهه بودیم و در چادرها مستقر شدیم اما در آن آب و هوا ممکن نبود بتوان در چادر ماند، بهرحال سازماندهی مجدد شدیم، یادم هست که در کنار آتش توپخانه و خمپاره دشمن، خیلی می بایست مواظب عقرب می شدیم،  دشت عباس عقرب داشت و شبها بیشتر دیده می شدند!

ما جمعی تیپ المهدی فارس بودیم و گردان های فجر و کمیل معروف بودند، فرمانده گردان فجر شهید جاویدی (اشلو) بودند، آن رزمنده شجاع و بی باک و معروف.

حال و هوای حاکم بر تیپ حاکی از انتقال تیپ به عملیات جنگی داشت.

بعد از یک هفته ما را با قطار به جبهه های غرب پادگان جلدیان منتقل کردند. بوی عملیات می آمد، حال و هوای رزمنده ها واقعا زیبا و دیدنی بود، مملو از عشق و انگیزه، یکی از ویژگی های جبهه معنویت و اخلاص بود، جبهه بهترین محل برای عامل شدن و تمرین معنویت بود، ذکر و دعا و توسل در کنار آموزش نظامی و برنامه های نظامی با هدف مقابله و سرنگونی دشمنی که به نا حق به کشور حمله ور شده و خوی وحشی گری دشمن در بمباران شهرها و مناطق مسکونی و از همه مهمتر شعارهایی که با گوشت و پوست رزمنده ها عجین شده بود، مثل  «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم... یا زیارت یا شهادت، جنگ جنگ تا پیروزی،.. تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر و.... همچنین پیروزی های قاطع عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر و.... انگیزه نبرد با دشمن را بسیار بالا برده بود.

در ساماندهی مجدد افراد را بر اساس تخصص و توانایی تعیین تکلیف می کردند، من چون معلم بودم و خطاط، همچنین عینک داشتم، در واحد پرسنلی و تبلیغات قرار گرفتم.

شرح وظیفه ما این بود که در حین عملیات تابلو های کوچک تهیه  و شعار کوتاهی می نوشتم، مثل رزمنده خدا قوت. لبیک یا حسین. لبیک یا خمینی. جنگ جنگ تا پیروزی. راه قدس از کربلا می گذرد و.... شعارهایی که انگیزه نبرد را در رزمنده ها تقویت می کرد.

این تابلوها از چوب درست می کردیم، صفحه چوبی را رنگ کرده و روی آن با خط خوش شعار می نوشتیم، پایه چوبی حدود یک متری یا یک و نیم متری می زدیم و آماده نصب می شد.

اما جای نصب این تابلوها مهم بود، تابلو ها غالبا در خط مقدم و مسیر منتهی به آن نصب می کردیم.

برای نصب تابلوها دو یا سه نفربودیم و  می بایست دقت و احتیاط کامل را رعایت کنیم چون مرتبا خمپاره و گلوله های جنگی دشمن ریخته می شد، بهرحال کار حساسی بود و علاقه و انگیزه آن دوران حرف اول را می زد.

معمولا همه روزه بخصوص بعد از ظهرها هواپیماهای عراق حمله و بمباران می کردند، عملیات حمله به جبهه سلیمانیه عراق در حال انجام بود و ما نیز مرتب به خط مقدم می رفتیم و مایحتاج ضروری را می رساندیم.

عملیات والفجر دو آغار شد، در این عملیات وظیفه من در واحد پرسنلی ثبت اسامی مجروحین بود، مجروحین را از روی پلاک سینه شان شناسایی و نام نویسی می کردم و لیست اسامی را تحویل می دادم.

خود عملیات حدود یک هفته طول کشید از آماده سازی و مقدمات تا تصرف پایگاه های دشمن در مرز منتهی به شهر سلیمانیه عراق. 

اما بمباران مواضع ما در منطقه ادامه داشت، الان که پیش خودم بررسی می کنم می فهمم که واقعا از لحاظ امکانات و سلاح های جنگی بخصوص موشک و نیروی هوایی ما در مقابل دشمن ده در مقابل نود بودیم، اما انگیزه و ایمان و وجود انسان های بی نظیری از جنس رزمنده‌ها و شهدا باعث شد تا معجزه صورت گرفته و دشمن را شکست دهیم.

بهرحال افتخار حضور در عملیات والفجر دو برایم خیلی ارزشمند بوده و هست.

چند نفر از دوستان همرزم من نیز شهید شدند، یکی از صحنه هایی که برایم ماندنی شد این بود که در واحد پرسنلی در حال انجام وظیفه بودم، رزمنده ای که حدود 50 سال سن داشت مراجعه و با روحیه و اخلاصی عجیب درخواست مرخصی کرد، ما با صمیمت گفتیم حاجی عملیات هست، مرخصی برای بعدها!  جواب ایشان این بود، می خواهم در مراسم خاکسپاری و تشییع پسرم که شهید شده شرکت کنم!

ما از خجالت و تحقیر سرمان را پایین آوردیم و با شرمندگی زائد الوصفی نامه مرخصی را تقدیم کرده و آنجا تفاوت این مردان الهی را با خودمان سنجیدیم، اینها کجایند و من کجا؟!

آنجا حس کردم که امثال من هیچ ارزشی نداریم.

بهرحال در یکی از اعزامها به خط مقدم در مسیر برگشت در حالیکه در جلو ماشین نشسته بودم اسلحه کلاشینکف بصورت عمودی در دو دستم گرفته بودم ناگهان ماشین چپ کرد، ساعت حدود 4 یا 5 عصر تابستان بود و با توجه به اینکه آن منطقه بخاطر کمین نیروهای ضد انقلاب مانند حزب دمکرات یا کومله نا امن بود، و از ساعت 6 عصر سر و کله آنها پیدا می شد و معمولا نیروهای بسیج و سپاه را با بدترین شکل مثله می کردند، اولین چیزی که به ذهن خطور کرد این بود که نکند گرفتار آن وحشی ها شویم، خوشبختانه بعد از مدتی کوتاه، برخی رزمنده‌ها که در مسیر بودند ما را دیدند و آمدند و از ماشین بیرون آورده و نجات مان دادند.

در آن عملیات من مجروح شدم و دستم شکست، مدتی در گچ بود و با همان وضعیت نیز فعال بودم.

خبر شهادت...

تابستان آن سال خبر برده بودند که من شهید شدم. و خانواده نیز کلی عزاداری کرده بودند و منتظر رسیدن جنازه من.

احتمال می دهم یکی از رفقا و دوستان در تماس تلفنی جریان تصادف من را گفته باشد و آنها برداشت شان این بوده که لابد حتما شهید شده! و شایعه کرده بودند.

البته آن زمان تماس تلفنی و کسب اطلاع از همدیگر خیلی کار دشواری بود چون تا جایی که من می دانم در منزل هیچکس تلفن نبود و تنها باجه تلفن روستا نیز برای اینکه مردم بتوانند تماس‌های خیلی ضروری بگیرند همیشه شلوغ بود.

البته بعد مدتی شایعه خبر شهادت تکذیب شده بود پس از اتمام ماموریت  وقتی به خانه برگشتم همه با اشتیاق عجیبی از من استقبال کردند.

در سال‌های بعد هم باز توفیق داشتم چند مرحله جبهه بروم.

در عملیات والفجر 8 که عملیات بسیار مهمی بود تیپ المهدی که ما در آنجا خدمت می کردیم، در کنار رود کارون مستقر شد. برنامه رزمنده ها غواصی بود و تمرینات بسیار سخت در رودخانه کارون آنهم در شبها!

غواصان حدود ساعت 12 شب وارد رود کارون می شدند و حدود یک ماه به تمرینات عبور از آب مشغول بودند، رزمنده ها قبل از ورود به برنامه های نظامی و تمرینی مشغول دعا و نیایش می شدند و جلوه های عجیبی از ارتباط معنوی با خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم السلام دیده می شد. واقعا نقش معنوی و ایدئولوژیک در پیشبرد جنگ و در نهایت پیروزی در آن نبرد نابرابر کاملا آشکار بود.  ان مانورها مقدمات عملیات والفجر 8 و عبور از اروند و تصرف شهر فاو عراق بود.

جبهه ها که در ماه‌های اول (بخاطر عدم آمادگی ایران برای جنگ) اغلب با پیشروی عراقی ها و تصرف خاک ایران روبرو می شد، حالا به میدان تاخت و تاز رزمنده های دلیر و خود ساخته. در عملیات والفجر 8 که از دشوارترین عملیات‌های نظامی محسوب می شد، می بایست در شب عملیات بر روی رودخانه اروند پل‌های شناور نصب می شد و غواصان از رودخانه عبور می کردند، همین اتفاق نیز افتاد و بعد از عبور نیروهای ما و تصرف سنگرهای عراقی ها شهر فاو به تصرف کامل ایران در آمد، هدف از این عملیات این بود که جنگ وارد خاک عراق شود و ارتباط عراق با خلیج فارس قطع گردد و معادلات جنگ وارد مرحله ای شود که دشمنان اقتدار ایران را به رسمیت شناخته و در زمانی که قرار بود جنگ پایان یابد ایران از موضع قدرت وارد این مرحله شود. البته ما نیز تلفات داشتیم و تعدادی از رزمنده‌های ما در عملیات عبور از اروند رود غرق شدند.

چون من معلم بودم برنامه ای که داشتم این بود که در کنار شغل معلمی در طول سال نیز جبهه را فراموش نکنیم،

چند بار دیگر توفیق حضور در جبهه داشتم در زمستان سال 66 نیز به خط مقدم شلمچه رفتیم، صحنه هایی که از آن سنگرها و فعالیت‌های روزمره در خاطرمان مانده بسیار عجیب و جالب است، خط مقدم بود و محل استقرار ما تقریبا مرتبا زیر آتش دشمن بود، هم موشک کاتیوشا، هم خمپاره و هم بمباران هوایی.

سنگر محل استقرار کاملا زیر زمین بود داخل سنگر خیالمان راحت بود بیرون از سنگر نیز آموزش دیده بودیم که چطور صدای آمدن خمپاره را تشخیص دهیم به همین دلیل همیشه گوش به زنگ بودیم و هرگاه احساس خطر می کردیم به سنگرها پناه می بردیم، در کنار تفنگی که همراه داشتم، وظیفه اصلی من این بود که تابلوهای کوچک چوبی تهیه کنم و با یکی از دوستان آنها را در کنار خاکریزها و سنگرها و گذرها نصب کنیم. لوله های تانک عراقی ها را کاملا می دیدیم، البته از پشت خاکریز و سنگر.

شبها غالبا عراقی ها منور هوا می کردند، از ترس اینکه رزمنده‌ها به آنها حمله نکنند، منور به آسمان شلیک می شد و حدود سه تا پنج دقیقه تمامی منطقه را روشن می کرد به گونه ای که هر جنبنده ای پیدا بود.

به نظرم عملیات کربلای 8 بود که ما مشغول بودیم. متاسفانه آن موقع این خاطرات را دقیق یادداشت نکردم.

پذیرش قطعنامه ..........

از ابتدای شروع جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران و هنگامی که عراق قسمت‌های زیادی از خاک ایران را تصرف کرده بود حتی برخی شهرهای مهم و مرزی ایران مثل خرمشهر، مهران، و.... اشغال کرده بودند، سازمان ملل وارد میدان شده و با صدور قطعنامه اعلام آتش بس کرد معنی این کار این بود که قسمت‌های وسیعی از خاک ما که در روزهای اول جنگ توسط دشمن اشغال شده بود در اختیار آنها باشد، ایران این قطعنامه را نپذیرفت و جنگ ادامه پیدا کرد، همین عدم تسلیم ایران موجب شده بود برخی از مردم فریب رسانه های دشمنان بخورند و بگویند ایران هست که جنگ را ادامه می دهد، در صورتی که ایران اصرار داشت اگر قرار باشد قطعنامه صادر شود باید تمام نیروهای عراقی به پشت مرزهای ایران برگردند و ذره ای از خاک ایران در اختیار آنها نباشد.
با این وجود جنگ ادامه یافت و خوشبختانه معادله جنگ به نفع ایران ادامه پیدا کرد و در هر عملیات نیروهای عراقی شکست خورده و عقب رانده می شدند. و در سال‌های 66 و 67 نه تنها تمام خاک ایران پس گرفته شد بلکه برای اینکه در قطعنامه های بعدی قدرت چانه زنی ایران بالا برود برخی از مناطق و شهرهای مرزی عراق نیز به تصرف رزمندگان اسلام و نیروهای ایرانی در آمد.
 سازمان ملل دوباره قطعنامه ای صادر کرد و در آن قطعنامه شرایط ایران کاملا دیده شد، اینکه تمام سربازان به پشت مرزها برگردند، متجاوز در جنگ معرفی شود و اسرای طرفین نیز آزاد شوند.
این قطعنامه در شرایطی بود که ایران در جبهه ها کاملا ابتکار عمل را در دست داشت و اگر آمریکا و اروپا و کشورهای عربی مستقیما وارد نمی شدند و از صدام حمایت نمی کردند، ایران می خواست صدام و حزب بعث که خیلی جنایت کرده بودند را ساقط کند بهمین دلیل ایران به عملیات ادامه داد، بهرحال اواخر جنگ در سال 1367 مسؤلان پذیرفتند که قطعنامه را قبول کنند.
با اعلام قبول قطعنامه از سوی امام خمینی و دولت ایران همه مردم بخصوص رزمندگان شوکه شدند و...
اما چون امام موافقت کرده بود همه تسلیم بودند.
عملیات منافقین (مجاهدین خلق)!
بلافاصله بعد از پذیرش قطعنامه از سوی ایران، منافقین که مقر آنها در عراق بود و در طول جنگ 8 ساله خیانت‌های زیادی به کشور کردند و علنا و بطور مستقیم به صدام کمک می کردند، با این ذهنیت که ایران قطعنامه را پذیرفته و مردم از جنگ خسته شده اند و فرصت خوبی برای ورود آنها به ایران و اعلام دولت مجاهدین هست، با تجهیزات فراوان و با حمایت مجدد صدام و دولت عراق تحت عنوان عملیات فروغ جاویدان، از جبهه غرب به ایران حمله کردند و باور آنها این بود که مردم ایران به استقبال آنها می روند و با آنها همدست می شوند و جمهوری اسلامی شکست می خورد و آنها حکومت را بدست می گیرند، با این نقشه آمریکا و اسرائیل و صدام هم تمام قد از آنها حمایت می کردند.
ابتدا یکی از شهرها به نام کرند را گرفتند و تا کرمانشاه پیشروی کردند آنها فکر می کردند که نقشه شان گرفته و بهمین دلیل هدفشان ورود به تهران و ساقط کردن جمهوری اسلامی بود.
هر چه نیرو داشته و توان داشتند به میدان آورده بودند،
ایران که نقشه آنها را خوانده بود اجازه داد پیشروی کنند، و در یک عملیات عجیب با نام  «عملیات مرصاد کمینگاه» آنها را محاصره و قیچی کردند و هزاران نفر از منافقین را کشتند و کسانی که از آنها باقی مانده بودند نیز پا به فرار گذاشتند و آخرین عملیات جنگی نیز پایان یافت.

آخرین بار که من جبهه رفتم تابستان 67 بود، بعد از همین حمله منافقین و عراقی ها که چون به شکست مفتضحانه دشمنان منجر شد، آن مرحله از جبهه نیز حدود یک ماه بود و بعد از آتش بس برگشتیم.

جنگی که صدام حسین رئیس جمهور بعثی عراق با تحریک و حکایت آمریکا و با پشتیبانی بی چون و چرای اروپا و کشورهای عربی و خیانت منافقان داخل کشور به هدف سرنگونی کشور انقلاب و تجزیه و پاره پاره شدن کشور و تجزیه خوزستان و کردستان آغاز شده بود و در دوسال اول جنگ به اشغال قسمتهایی از خاک ایران منجر شده بود در نهایت با توکل به خدا و حضور مردم به گونه ای پایان یافت که براساس قطعنامه عراق به عنوان متجاوز معرفی شد و مقرر شد غرامت پرداخت کند، یک وجب از خاک ایران جدا نشد؛ و همه اسران ایران آزاد شدند .