اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

صفحه شخصی خاطرات و سرگذشت من

اسفندیار شریف زاده

با سلام
این صفحه بمنظور یادداشت و حفظ سرگذشت و خاطرات زندگی خودم طراحی و تدوین می کنم . تا در همه جا بتوانم انرا در اختیار داشته و ویرایش کنم .
نیتم از ایجاد این وبسایت جنبه نمایشی و تبلیغی نبوده و نیست صرفا جهت نگهداری و حفظ و در دسترس بودن سرگذشت زندگی ام می باشد. به همین دلیل بجز خانواده و نزدیکان ، دیگران از این صفحه اطلاع ندارند.

بایگانی
بسم الله الرحمن الرحیم
کودکی بسیار سخت
در 5 سالگی و با فوت مادر دنیای جدیدی را آغاز کردم، البته وضعیت آن دوران برایم بسیار کمرنگ است ، اما آنچه در خاطرم می گنجد اینکه هیچ لذتی از کودکی را بیاد ندارم،
تمامی لذت کودکی من خلاصه می شود بازی با گل و لای بعد از باران ها (شُل بازی))
چون منزل ما پای تپه (پای چات) و کنار رودخانه فصلی پاییز و زمستان بود بعد از باران ها و عبور رودخانه معمولا خاک های خیس (شُل) بر جای می ماند، سرگرمی مهم من و برخی از همبازی های آن سنین این بود که در بین آن گل و لای می نشستیم و با آن شکل های مختلف می ساختیم.شکل گرد و گلوله ای، شکل چرخ، ماشین و...
البته در تابستان ها و ایام خشک و بی باران سرگرمی غالب ما ساختن خانه بود!
سنگ ریزه های کوچک را جمع می کردیم و دقیقا مثل دیوار های سنگی خانه های واقعی، آنها را می چیدیم، روی آن با چوب و برگ درخت می پوشاندم و روی آن گِل یا ماسه می‌ریختم، دقیقا ماکت یک خانه روستایی!
      
نکته ای که می خواهم تاکید کنم این است که سرگذشتی که من یادآوری می کنم، تقریبا سرگذشت همه اهالی بوده و مختص افراد خاصی نبود
نمایی از منزل قدیمی 
دوران مدرسه
 شش ساله شدم و باید به مدرسه می رفتم، منزل ما دقیقا آخرین منزل شرق روستا بود (پای چات)و مدرسه ای که می رفتم نامش مدرسه بهار دوسیران دقیقا آخرین ساختمان غرب روستا بود، من و برخی همکلاسی ها گاهی با هم و غالبا تنهایی می بایست این مسیر نسبتا دور (برای آن سنین) طی می کردیم.
درمسیر ما تا رسیدن به مدرسه و بالعکس چیزهایی بودند که باعث ترس و وحشت ما می شد، مثلا برخی کوچه ها تنگ و باریک بود و تعداد زیادی از خانه های بین راه سگ نگهداری می کردند و این سگ ها مرتبا برای رهگذران مزاحمت ایجاد کرده و مرتبا پارس می کردند و گاهی هم ما را دنبال می کردند.
با توجه به ترسی که از سگ ها داشتیم و البته بعدها می دانستیم که کدامیک از خانه ها سگ دارند، سعی می کردیم که در صورت امکان مسیر رفت و آمد را تغییر دهیم که خیلی تاثیر نداشت چون همانجاها هم سگهای مزاحم ، ول کن معامله نبودند.
یکی دیگر از عواملی که باعث ترس شدید ما می شد، آقای غُلی گُنگ بود. غلی گنگ آن موقع بزرگ بود و چون گنگ بود و نمی توانست حرف بزند ناگزیر با صدای بلند ادای حرف زدن در می آورد و معمولا بچه ها را می زد، تقریبا همه بچه ها از او می ترسیدند، اتفاقا خانه آنها نیز در مسیر رفت و برگشت ما به مدرسه بود..
البته هر روز او را نمی دیدیم اما هفته ای دو، سه بار سر راهمان سبز می شد، گاهی کارمان نداشت و گاهی هم با صدا های مخصوصی که بصورت تهدید آمیز از خودش در می آورد یا ما را دنبال و تعقیب می کرد باعث ترس شدید می شد تا جایی که وقتی به خانه می رسیدیم انگار از یک خطر بزرگ رها می شدیم و کلی خوشحال.
لازم به ذکر است که که این آقای غُلی گنگ انسان محترم و از خانواده ای محترم بودند آنچه در نوشته آمد صرفا بیان احساسات خودم و دیگران از خاطرات کودکی بوده))
اولین آموزگار ما کلاس اول آقایی بود به نام آقای عسکرزاده، آقای عسکرزاده نیز متاسفانه یکی از عوامل ترس بود چرا؟
چونکه اولین چیزی که از او در خاطره ها مانده، چوب دستی و ترکه ای بود که برای تنبیه و کتک آماده کرده بود، تقریبا تنبیه بدنی در آن دوران مهمترین شرح وظیفه معلم بود، همه معلمان.
اصلا بعنوان ابزار اصلی معلم در مدرسه محسوب می شد، و کمتر معلمی بود که از این ابزار استفاده نکند.
خوشبختانه من بخاطر علاقه زیادی که به کتاب، دفتر و مداد داشتم و آنها را به نوعی اسباب تفریح خودم می دانستم، هم درس را خوب یاد می گرفتم و هم مشقم را زیبا و خوب می نوشتم، بهمین دلیل تقریبا بخاطر درس و مشق کف دستی نمی خوردم، ولی گاه گاهی بخاطر تاخیر مثلا یکی، دو دقیقه که دیرتر می رسیدیم از چوب کف دستی بی نصیب نمی ماندیم،  این چوب که به کف دست می زدند واقعا درد آور و سخت بود، همین باعث می شد که تمرکز نیز کم شود و یادگیری کمتر.
به نظرم به همین علت بود که برخی از بچه ها که مرتبا بخاطر مشق بد یا روخوانی ضعیف بودند و مرتبا کتک می خوردند، طبعا آن ساعت کلاسی گیرایی درسی نداشتند و باز هم یاد نمی گرفتند و باز هم باید تنبیه می شدند.
خط و نقاشی ام از همان موقع خیلی خوب بود (دیگران می گفتند، و تعریفم می کردند) البته الان که مرور می کنم خودم هم تایید می کنم.
بهرحال این آقای عسکرزاده در کنار چوب دستی قد نسبتا بلند و کله تاسی هم داشتند و چهره ای واقعا خشن! آنچه در خاطر من تداعی می شود همین است.
کلاس سوم بیاد دارم، معلمی داشتیم به نام آقای کلاته ایشان اهل استان مازندران بود(ذکر این نکته ضروری است که آن زمان مثل حالا نبود که اغلب معلمان بومی شهر یا استان باشند بخاطر کمبود معلم از استانهای دور هم معلمان زیادی می آمدند)
این آقای کلاته معلم خوبی بود، نه اینکه کتک نمی زد، نه. بخاطر اینکه ایشان نقاش بودند و نقاشی خیلی زیبایی می کشیدند فکر کنم یکی از عواملی که مرا به هنر نقاشی و خط بیشتر علاقمند کرد همین آقای کلاته بود.
تهیه کردن کتاب فارسی بعنوان مشق عید
یادم می آید برای تعطیلات عید نوروز به ما دانش آموزان تکلیف بسیار سختی دادند، حالا که فکرش را می کنم، واقعا سخت بود))
تکلیف این بود که می بایست برای تعطیلات نوروز کتاب فارسی را عیناً درست کنیم، دقیقا تعداد صفحه ها، نوشته ها، نقاشی ها، علامت ها و... همه چیز باید عین کتاب فارسی باشد.
ان زمان مثل حالا نبود که دیگران در خانه به دانش آموز کمک کنند، نه .  این کار را باید خودم به تنهایی انجام می دادم.
البته خودم خیلی علاقه و آمادگی داشتم ولی یک مانع بزرگ سر راه بود، مانعی که سر راه بسیاری از همکلاسی هایم بود،
آن مانعِ بزرگ ابزار کار بود، ما که تا آن موقع از دفتر مشق 20 برگی یا 40 برگی استفاده می کردیم و حداکثر 60 برگی را دیده بودیم، اینکه کتاب فارسی که مثلا 150 صفحه دارد چگونه تهیه کنیم
این سوالی بود که ذهن من و دوستان من را مشغول کرده بود..
بهرحال خود معلم راهنمایی کردند و گفتند، بچه ها برای تهیه و ترسیم این کتاب فارسی باید دفتر 200 برگی داشته باشید، در ابتدا برای من و دیگر بچه ها تعجب آور بود که مگر دفتر 200 برگی هم هست؟  کم‌کم با ترس و دلهره و احتیاط خبر لزوم تهیه دفتر 200 برگ را به خانه برده و پدر را با خبر کردیم، آنچه ترس و دلهره را بیشتر می کرد این بود که باید تهیه جعبه مدادرنگی نیز اضافه می شد. البته یادم هست که یک جعبه مواد رنگی کوتاه و 6 تایی داشتم و چون زیاد استفاده کرده بودم جوابگو نبود..
بهرحال در آن شرایط که بخاطر می آورم یکی از چالش‌های بزرگ همکلاسی هایم مثل من این بود که خوب حالا دفتر 200 برگ از کجا بیاوریم، چون در مغازه های روستا چنین تحفه ای یافت نمی شد، باید سفارش می دادیم  افرادی که به کازرون یا شیراز می روند برای مان خریداری کنند.
البته پول تهیه دفتر نیز از دیگر دغدغه ها بود چون بارها شده بود که برای تهیه دفتر 20 یا 40 برگ با مشکلاتی روبرو شده بودیم، واقعا خانواده ها براحتی نمی توانستند آنرا تهیه کنند، بهرحال بعد از اینکه ماجرای تهیه کتاب فارسی و لزوم تهیه دفتر 200 برگی به مرحوم پدر گفتیم خوشبختانه با جواب رد مواجه نشدم و یادم می آید که مرحوم پدر به یکی از هم محلی ها که می خواست شیراز برود سفارش کرد و بعد از مدتی چشم ما به جمال دفتر 200 برگ آشنا شد،  بیان احساس آن زمان که خودم را مالک یک دفتر 200 برگ می دانستم کمی دشوار است، اما اینرا بیاد دارم که قدر آن دفتر را  می دانستم، چون چنان با حوصله و دقت آن دفتر را نوشتم و رسم  و نقاشی کشیدم که شاید بتوان گفت حدود 70 درصد مثل کتاب شده بود.
البته خط من با خط کتاب خیلی تفاوت داشت ولی مطالب صفحات کتاب را دقیقا نوشتم و شکل های ساده را ترسیم و برخی نقاشی ها را احتملا با کاربن، کپی کرده بودم. البته نمی دانم کاربن داشتم یا از مدرسه گرفته بودم .
آنچه بخاطر دارم اینکه، دفتری که من طراحی کرده بودم یا رتبه 1 کلاس را کسب کرده یا جزء 2 دفتر بهتر و منتخب کلاس بود..
 کلاس پنجم مثل همه کلاسها زمستان های بسیار سردی داشت، چون بخاطر نبود نفت و بخاری نفتی همه ملزم بودیم برای گرم کردن کلاس اغلب روزها هیزم به مدرسه ببریم و با هیزم ها بخاری هیزمی دیواری روشن می کردیم، این آتش کلاس را کمی گرم می کرد ولی نیمکت های جلو، و افرادی که عقب می نشستند معمولا سرما را بیشتر حس می کردند، از طرفی بخاطر نبود برق، روشنایی کلاس ها نیز خیلی کم بود، و دود ناشی از آتش هیزم نیز برای وضعیت نامطلوب کلاس نیز مزید بر علت شده بود کلاس تاریک و دود الود ..
یکی از عوامل مهمی که مانع از تحصیل و یادگیری دانش آموزان می شد همین وضعیت بسیار نامطلوب کلاس درس بود، تاریک، سرد، سیاه و دودی! -سال 1353
جُرم نابخشودنی
یکی از جُرم های نابخشودنی آن زمان بازی بود!! چون بارها معلمان و مدیر گفته بودند : بچه ها :  نبینیم کسی داخل کوچه پیدا شود و بازی کند! شما باید تمام وقت تان را داخل خانه درس بخوانید، از قبل هم گفته بودند که اگر کسی رعایت نکند و در کوچه و در حال بازی دیده شود تنبیه می شود. بهمین دلیل یاد گرفته بودیم که فقط عصر پنجشنبه ها و روزهای جمعه که معلم ها غالبا از روستا می روند، در کوچه ها بازی کنیم یا جاهایی برویم که خیلی در دید معلم ها نباشد..
کلاس پنجم بودیم، یکی از عصرهای بهاری تعدادی از بچه ها در کوچه ها مشغول بازی بودیم، همانطور که قبلا گفتم منزل ما کنار تپه شنی شرق روستا بود، به این تپه بلند رسوبی (چات) می گفتند، (پای چات)، میانه ارتفاع چات که قبلا لوله آب کشیده شده بود، برای منبع آب روستا. روی این لوله مسیری پیاده رو درست شده بود که وقتی مردم از شرق روستا خارج می شدند و به زمین‌های زراعی و باغستان می رفتند، از روی این پیاده راه عبور می کردند، این راه چون کاملا مشرف بر روستا بود چشم اندازی زیبا داشت، یکی از روزها معلم ها برای تفریح به کوه های اطراف رفته بودند و هنگام برگشت از همین راه چات در حال گذر بودند، اتفاقا تعدادی از بچه ها متوجه حضور و عبور معلم ها شده و سریعا از دید آنها مخفی شده و جیم شدیم، و به خانه رفتیم..
صبح روز بعد
به نظرصبح پنجشنبه بود، اسامی تعداد نسبتا زیادی از دانش آموزان را که غالبا افراد تنبل( از لحاظ درسی) و بازیگوش، بودند را صدا زدند ، کمی دل نگران شدیم، جالب بود که آنچه به ذهنم می آید اینکه زنگ استراحت بود و بچه هایی که نام برده بودند را جمع کردند حالا ماها نیز در وسط حیاط نظاره گر ماجرا هستیم، بین بچه ها پچ پچ در گرفت که جریان چیست؟!
بعد از مدت کوتاهی جواب سوال مان را گرفتیم:
اتاقی که بعنوان  دفتر مدرسه استفاده می شد، یک پنجره مشرف به حیاط داشت، بچه ها را بردند داخل دفتر و یک نفر از معلمان یا مستخدم یا دانش آموزان درشت هیکل، (این مورد را دقیقا یادم نیست ولی یکی از همین افراد بود) پشت پنجره با چوب فلک حضور یافت، همینطور که دقیق و کنجکاوانه شاهد ماجرا بودیم، دیدیم که دو کف پا بهمراه ساق از پنجره بیرون آمد پاها را به نرده ها بستند و ادامه ماجرا.... بله بچه ها را به نوبت فلک کردند چه جرمی بالاتر از بازی...؟
 (فلک یعنی تنبیه شدید که با چوب به کف پا می زدند) و به هرکدام بین 6 تا 10 شلاق چوب نواختند.
(قطعه چوبیست که هر دو سرش را سوراخ کنند و ریسمانی از آن دو سوراخ بگذرانند و معلمان آن طناب را که دو سرش در دو سوراخ چوب بند شده است گرد هر دو پای طفل بازی گوش افکنند و تاب دهند تا محکم شود آنگاه بر کف پای او چوب زنند)
رعب و وحشت تمام مدرسه را فرا گرفته بود و کسی جرات کوچکترین اعتراض را نداشت..
یکی از دلایل عب و وحشت آن بود که تعدادی از معلمان سپاه دانش بودند (ارتشی بودند که بجای سربازی معلم می شدند) و آن دوران نیز مردم به شدت از سرباز و اَمنیِهِ می ترسیدند. (که خودش ماجرایی دارد)).
البته در حین فلک جرم این بچه ها را نیز اعلام کردند اینها روز قبل در کوچه ها مشغول بازی بودند و درس شان ضعیف بود!
زنگ هنر و کاردستی
نکته ای که گفتنش خالی از لطف نیست، زنگ هنر و کاردستی در دوره ابتدایی بود.
 فعالیتهای زنگ هنر عبارت بود از، نقاشی، خط، کاردستی. که در بین این سه فعالیت زنگ کاردستی جلوه ای خاص داشت.!
تقریبا بطور میانگین در هر هفته یک بار کاردستی داشتیم، برای کاردستی معمولا میز و نیمکت کوچک چوبی درست  و با گِل و شُل شکل های گوناگونی تهیه می کردیم، اما آنچه به زنگ کاردستی جلوه خاصی می داد، تخم مرغ رنگی بود،
یادم هست، افرادی مثل من که میز یا صندلی زیبا درست کرده بودیم نمره بین 14 تا 17 می گرفتیم، ولی افرادی که تخم مرغ را رنگ کرده بودند غالبا نمره بالای 17 می گرفتند، بستگی به کیفیت رنگ آمیزی تخم مرغ داشت! از 17 تا 20.
کم کم یاد گرفتیم که وقتی نمره 20 می خواهیم بهتر است تخم مرغ را بطور کامل و زیبا رنگ آمیزی کنیم و برای کاردستی ببریم..
یادم می آید، در زنگ هنر و کاردستی یک کاسه بزرگ یا سبد چوبی که به آن (کَهلَو) می گفتند از تخم مرغ محلی رنگ شده پر می شد و معلم ها آنرا برای خودشان به منزل می بردند و استفاده می کردند..
البته برخی دانش آموزان برای خود شیرینی بعدها افراط می کردند و بجای تخم مرغ رنگ شده، تخم مرغ سفید و فابریک می بردند و گاهی از این هم فرا تر رفته، زنگ کاردستی مرغ یا خروس می آوردند، که خیلی جالب بود، البته آن موقع ما بچه بودیم و واقعا فکر می کردیم این کاردستی خیلی بهتره و باید هم نمره 20 بگیرد.
نکته جالب دیگر اینکه، چون آب آشامیدنی لوله کشی نبود و خانواده ها برای تهیه آب می بایست مَشک آب را از مکانی به نام منبع می آوردند و خیلی شلوغ بود و معمولا ساعتها طول می کشید تا نوبت شود و یک مَشک آب تهیه گردد، برای معلم‌ها و خانواده‌ آنها خیلی تهیه آب سخت بود، به همین دلیل یکی از وظایف اصلی دانش آموزان این بود که هر روز یک پارچ بزرگِ آب را از خانه بردارند و تا منزل معلم طی مسیر کنند و آن پارچ آب را در منبع فلزی که در منزل معلم بود خالی می کردند، کار هر روز من نیز البته بعد از زنگ کلاس حدود ساعت 12 همین بود. همین بردن آب هم خودش داستانی داشت، چون باید پارچ آب پر می کردیم و دو دستی می گرفتیم تا نریزد، و آب بیشتری برای معلممان ببریم، چون گاهی اوقات ایشان پارچ آب را بررسی و راستی آزمایی می کرد، البته اگر هم بررسی نمی کرد وجدانمان قبول نمی کرد تخلف کنیم.
نکته ای که ذکر آن لازم است اینکه مواردی که اشاره شد صرفا برای بیان سرگذشت و خاطرات دوران کودکی ام بود و به هیچ وجه قصد اسائه ادب به پیشگاه معلمان محترم خودم در آن دوران را ندارم . بالاخره رسم و سبک زندگی بدینگونه بود.